سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به کجا می برد این امید ما را

خدا در خانه نبود سه شنبه 86/10/11 ساعت 11:58 صبح

برگشت لری ز حج به ویرانه ی خویش         از بهر لران نشست در لانه ی خویش
گفتند چه دیده یی و چون بر تو گذشت       دیری که نبوده یی به کاشانه ی خویش؟
گفت ای رفقا بیهوده بود این همه راه          زیرا که خدا نبود در خانه ی خویش
                                                                                  نوبخت


نوشته شده توسط: مهران

آفتاب نیمه شب سه شنبه 86/9/27 ساعت 9:57 صبح

   وقتی بی خوابی می افتاد سرمان،دلمان نمی آمد که بگذاریم دیگران راحت بخوابند،خصوصا دوستان نزدیک.به هر بهانه ای بود بالا سرشان می رفتیم و آنها را از جا بلند می کردیم،رفیقی داشتیم،خیلی آدم رک و بی رودربایستی بود.

یک شب حوالی اذان صبح رفتم به بالینش،شانه اش را چند بار تکان دادم و آهسته به نحوی که دیگران متوجه نشوند گفتم:هی هی،بلند شو آفتاب زد. آقا چشمت روز بد نبیند،یک مرتبه پتو را کنار زد، و با صدای بلند گفت:مرد حسابی بگذار بخوابم، به من چه که آفتاب می زند، شاید آفتاب بخواهد نیمه شب در بیاید،من هم باید نیمه شب بلند بشوم. عجب گیری افتادیم ها !!!


نوشته شده توسط: مهران


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

خدا در خانه نبود
آفتاب نیمه شب

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
5905


:: بازدیدهای امروز ::
0


:: بازدیدهای دیروز ::
2



:: درباره من ::

به کجا می برد این امید ما را

:: لینک به وبلاگ ::

به کجا می برد این امید ما را



:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::